ازدواج مجدد همسر شهید مهدی باکری
ازدواج مجدد همسر شهید مهدی باکری را از این سایت دریافت کنید.
ازدواج مجدد همسر شهید مهدی باکری
بیوگرافی صفیه مدرس همسر شهید مهدی باکری + عکس و روایت ازدواج تا شهادت همسرش مهدی باکری فرمانده لشکر آچورای تبریز مهدی باکری الان کجاست؟ صفیه مدرس همسر شهید مهدی باکری در مهرماه 1359 در ارومیه به دنیا آمد. تنها چهار سال با شهید باکری زندگی کرد و مدت کوتاهی در کنار او بود. تحصیلات …
ازدواج مجدد همسر شهید مهدی باکری
0 خواندن این مطلب 23 دقیقه زمان میبرد
بیوگرافی صفیه مدرس همسر شهید مهدی باکری + عکس و روایت ازدواج تا شهادت همسرش مهدی باکری فرمانده لشکر آچورای تبریز مهدی باکری الان کجاست؟
صفیه مدرس همسر شهید مهدی باکری در مهرماه 1359 در ارومیه به دنیا آمد. تنها چهار سال با شهید باکری زندگی کرد و مدت کوتاهی در کنار او بود.
تحصیلات
از آنجایی که علاقه مند به ادامه تحصیل بودم ایشان حتی اجازه تحصیل در حوزه و پدرم را به من نداد و بعد از ازدواج به مهدی گفتم که می خواهم ادامه تحصیل بدهم. عدم. به همین دلیل به حوزه نرفتم، اما پس از شهادت ایشان به قم رفتم و تنها چیزی که دلتنگی و دوری مهدی را برایم قابل تحمل کرد، ادامه تحصیل او بود. علاوه بر سمینار، مدرک لیسانس خود را نیز در رشته ادبیات عرب گرفتم.
همسر شهید مهدی باکری کیست
صفیه مدرس در مهر 1359 با شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 آچورا ازدواج کرد.
وی از نحوه ازدواج با شهید باکری می گوید: خواستگاری ما با شروع جنگ تحمیلی در مهرماه سال 59 آغاز شد که یکی از دوستان مشترکمان به نام رسول نادری که خود رئیس پلیس ارومیه و از دوستان مهدی بود و همسرم نیز در مجالس دینی و قرآنی با من آشنا شد.» او دوست بود، آموزش دیده بود.
وی درباره خصوصیات همسرش و زندگی با شهید باکری می گوید: آقا مهدی علیرغم اینکه در ظاهر بسیار آرام، با احتیاط، متواضع و پرحرف بود، اما در خانه یک نفر شوخ طبع، شوخ طبع و خوش اخلاق بود. . گاهی از من می پرسیدند که آیا شوهرت در خانه صحبت می کند، صدایش را شنیدی؟ اما نمی دانستند کینه توزی او در خانه بی نظیر است. او فردی پرتلاش و پرتلاش با پشتکار فوق العاده و برنامه ریزی منظم و اهتمام فراوان به روح و رفتار و کردار خود بود. در واقع خود ساخته بود.
خانواده
پدربزرگ و پدربزرگم زائر بودند و در بازار اصلی ارومیه مغازه آجیل فروشی داشتند. ما یک برادر و چهار خواهر بودیم که سال ها در خانه پدربزرگم زندگی می کردیم.
نیمی از خانه پدربزرگم به خاطر خیابان فرح (که اکنون باکری نامیده می شود) در نقشه تخریب شد. به همین دلیل پدرم ابراهیم مدرس در یک منطقه بالاتر از محله آقای قریشی که الان در مجلس خبرگان رهبری است خانه ای خرید و تا سیزده سالگی در کنار ایشان زندگی کردیم.
من در همان محله بزرگ شدم و درس خواندم. بعد از اتمام دوره راهنمایی، پدرم به دلیل جو حاکم بر مدارس و معلمان مردی که تدریس می کردند، فرصت ادامه تحصیل را از من گرفت. . او سخت پیرو حرام و حلال و خمس و زکات بود. قضای نماز و روزه را قضا نمی کرد و نسبت به این مسائل به خانواده و فرزندان سخت می گرفت. آنقدر زحمتکش بود که دستانش ترک می خورد، ناگفته نماند که مادرم نیز زنی متقی، نجیب و نمازگزار بود. او در کنار پدرم و شاید بیشتر از او کار می کرد.
ما بچه ها از ده دوازده سالگی با مادرمان کار می کردیم. شش ماه در زمستان در مغازه کار میکردیم و بیشتر آجیلها و تخمهها را در خانه با مادرم تهیه میکردیم و شش ماه بعد در باغبانی، چیدن انگور و تولید شیره کمک میکردیم.
شهید مهدی باکری همسر صفیه مدرس کیست؟
شهید مهدی باکری دارای 4 برادر به نام های علی، رضا، مهدی و حمید و دو خواهر است. علی باکری مهندس شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود که قبل از تغییر ایدئولوژی یک روحانی مجاهد بود. رضا الان زنده است و آزادانه کار می کند. و مهدی باکری که مدتی شهردار ارومیه بود اما با شروع جنگ به جبهه رفت و در سال 62 در عملیات بدر که مسئولیت لشکر عاشورا تبریز را بر عهده داشت به شهادت رسید.
نکته قابل تامل در مورد شهدای باکری این است که هیچ یک از اجساد به خانواده بازنگشته اند و هر سه نامی ندارند و مفقودالاثر هستند.
دقت زیاد در بیت المال
یک روز مهدی آمد و گفت عصر مهمون داریم، با بچه های لشکر در خانه مان جلسه داریم، جگر خریده بود و گفت: «بکن. گفتم نان نداریم و نمی توانم در صف نانوایی بروم، عصر زود بیام و نان بخرم. طبق معمول آنقدر دیر بود که همه چیز بسته بود. لشکر زنگ زد و بچه ها نان آوردند. وقتی خواستم برای شام بخورم، بیرون کشید و گفت تو اجازه نداری آن نان را بخوری، مردم آن را برای رزمنده ها فرستادند، شوخی کردم، اوه اوه، من هم یک زن مبارز هستم، خندید و گفت نه. شما نباید بخورید بالاخره تکه های نانی که روی سفره مانده بود خوردم.
یک بار دیگر خودکاری از جیبش روی زمین افتاد، آن را برداشتم تا اسم سبزی هایی را که از دزفول به خانه می رفتم کنار جاده بخرم، بنویسم. ناگهان بر سر من فریاد زد و گفت: با این نویسنده ما گنج هستیم. گفتم: اما من فقط می خواهم نام چند سبزی را بنویسم.
چگونه همسر خود را شاهد باشیم
درست یک سال بعد از حمید، مهدی شهید شد، حتی ما نتوانستیم برای تولدش برویم، حمید 16 اسفند و مهدی 25 اسفند سال بعد به شهادت رسیدند.
چند روز قبل از عملیات بدر نماز خواند و شام خورد. گفت من باید بروم. آرام بود و حرف نمی زد، فکر می کرد، رفتارش مثل همیشه نبود، با فکر و اطمینان خود را آماده می کرد. طبق معمول از من خداحافظی کرد و پیشانی ام را بوسید. آیت الکرسی و چهارقل را خواندم و پشت سر آن از دنیا رفتم.
آن شب خداحافظی کرد و چیزی نگفت. موضوع این است که من در ذهنم بزرگ شده بودم که مهدی شهید نمی شود و احتمالاً خدا می خواهد که برای خانواده اش بماند، زیرا پدرش که مرده بود و از همسر دومش پنج فرزند میانه قد داشت و خواهر او همسرش را با دو فرزند از دست داده بود. حمید و علی که شهید شده بودند و حمید هم دو فرزند داشت به من گفتند که حکمت خدا این است که مهدی بر آنها بماند اما تقدیر خدا این نبود. یکی دو روز بعد از عید متوجه شدم شهید شده است.
واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید
ازدواجت جهاد بود
واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید
حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟
محمود نریمانی به تاریخ دوازده دی سال 1366 در روستای «دروان» کرج، متولد شد. وی از نیروهای سپاه پاسداران بود که با آغاز جنگ سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد تا با تروریست های تکفیری مبارزه کند. محمود سرانجام مزد این جهادش را روز ده مرداد سال 95 در حماء سوریه گرفت و به شهادت رسید. پیکر شهید نریمانی در گلزار شهدای کرج به خاک سپرده شد.
آنچه خواهید خواند روایت سارا عجمی همسر این شهید عزیز است که خاطره مهمانشدن حاج قاسم سلیمانی را در خانهشان اینگونه روایت می کند:
من همیشه دوست داشتم سردار سلیمانی را از نزدیک را ببینم. اتفاقا در اوایل مرداد 96 بود، می خواستیم مراسم اولین سالگرد شهادت همسرم را برگزار کنیم که به همین منظور نامه ای نوشتم و در آن از حاج قاسم دعوت کردم تا ضمن آمدن به مراسم همسرم دقایقی سخنرانی هم بکنند. نامه را به دوست شوهرم دادم تا به دست سردار سلیمانی برساند. راستش اصلا فکر نمی کردم نامه به دست او برسد و یا اگر برسد اصلا بازش کند و بخواند. تقریبا 4-5 روز بعد دیدم آقایی زنگ زد و گفت گوشی دستتان باشد سردار سلیمانی می خواهد با شما صحبت کند. آنقدر از شنیدن این جمله هیجان زده شده بودم که زبانم بند آمده بود. وقتی حاج قاسم شروع کرد به صحبت باور نمی کردم دارم الان به صدای او گوش می کنم. خیلی صمیمی و مهربان گفت: دخترم نامهات را خواندم ممنونم که نامه نوشتی و برایم باعث افتخار هست به مراسمتان بیایم اما من یک ماموریت کاری دارم و باید بروم اما یک نفر را به جای خودم میفرستم حتما. من آنقدر هول شده بودم که فقط هر چه حاج قاسم می گفت: می گفتم خیلی ممنون. تنها کلمه ای که من در آن چند دقیقه مکالمه می گفتم همین بود. صحبت با چنین شخصیت بزرگی آن هم غیر منتظره باعث شده بودم اصلا نتوانم حرفی بزنم. در مراسم ما سردار قاآنی لطف کرد و از طرف حاج قاسم آمد.
*مهمانی که حضورش را باور نمی کردمروز 7 فروردین سال 98 آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می زد.
دوباره صبح روز 8 فروردین همان آقا ساعت 8 صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت می رسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد. یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تندتند خانه را مرتب تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم 50 روزش بود و خیلی بی قراری می کرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است.
*زنگ خانه به صدا در آمدخانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ افاف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.
حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را می آوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.
*سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش.
*پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برایمان تعجب داشت که اینقدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.
سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.
اشتباه تایپی رو اصلاح کنید. لشکر عاشورا درسته
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
سلام درود بر شما با وقار و با شخصیت