این سایت سعی دارد سایت های برتر سراسر ایران را معرفی کند ما با نمایش دادن پیش نمایشی از سایت، کاربران را به دیدن کامل مطالب سایت های معرفی شده دعوت میکنیم فلذا هیچ لینک، عکس، و متنی از سایت های معرفی شده کپی نمیشود.

    قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری چند جمله دارد

    مهدی

    بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

    قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری چند جمله دارد را از این سایت دریافت کنید.

    معنی و داستان ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری

    ضرب المثل "قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری" به این معنی است که قدر و ارزش هر چیزی را خبره و استاد همان کار می داند.

    معنی و داستان ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری

    مفهوم ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری به چه معناست؟

    ضرب المثل “قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری” به این معنی است که قدر و ارزش هر چیزی را خبره و استاد همان کار می داند.

    برای مثال نمی توان از شخصی که نانواست انتظار داشت درباره ی یک اثر هنری گران بها نظری دهد یا ارزش آن را تعیین کند، و بالعکس نمی توان از یک هنرمند انتظار داشت که تفاوت بین نان خوب و بی کیفیت را تشخیص دهد و یا یک نان خوب بپزد.

    بدین ترتیب هر کسی در حوزه ی فعالیت خود به تمامی مسائل آگاه است و باید توجه داشت در ارتباط با مسائلی که تخصص و اطلاعاتی درباره ی آن نداریم اظهار نظر نکنیم و نظر تخصصی ارائه ندهیم.

    به طور کلی نداشتن آگاهی و تخصص در تمامی زمینه ها و مسائل زندگی گاهی باعث می شود تا چیز هایی که واقعا ارزش چندانی در زندگی ندارند را برای خود ارزشمند جلوه دهیم و چیز هایی که با ارزش هستند را فراموش کرده و قدر آن را ندانیم.

    ضرب المثل ” خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ “ نیز در شرایط مشابه “قدر زر زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری” به کار می رود و می توان گفت که این دو ضرب المثل معنی مشابهی دارند.

    ریشه و داستان ضرب المثل

    داستان اول

    مرد جوانی به دیدن ذوالنون مصری (یکی از بزرگان صوفیان در مصر) رفت و از صوفیان بد گویی کرد.

    ذوالنون نیز برای این که او پی به اشتباهش ببرد انگشتری را از انگشت اش بیرون آورده به مرد جوان داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟

    مرد جوان راهی بازار دست فروشان شد و انگشتر را به همه دست فروشان نشان داد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش تر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.

    مرد نزد ذوالنون بر گشت و ماجرا را برای او تعریف کرد.

    ذوالنون گفت: حالا این انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و قیمت آن را سوال کن.

    مرد جوان این بار به بازار جواهر فروشان رفت و انگشتر را به بازاریان نشان داد، در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند.

    مرد شگفت زده دوباره نزد ذوالنون برگشت و باز هم ماجرا را برای او تعریف کرد.

    ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و راه و روش ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتر است، قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری.

    داستان دوم

    طلبه ی جوانی بود که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، در یکی از روز ها این طلبه ی جوان به دیدن شیخ بهائی آمد و به او گفت: می خواهم طلبگی و درس خواندن را رها کرده و به دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد، آخر این کار فقط بی پولی و حسرت است.

    شیخ بهائی گفت: بسیار خب! حالا که تصمیم خود را گرفته ای من مانع تو نمی شوم.

    بعد قطعه سنگی به طرف او گرفت و ادامه داد: اما فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو و چند عدد نان بخر تا با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارت تو نمی شوم.

    جوان با شگفتی نگاهی به شیخ کرد و با تردید سنگ را گرفت سپس به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره کرد و از مغازه بیرون انداخت.

    طلبه جوان با ناراحتی پیش شیخ بر گشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ این سنگ هیچ ارزشی نداشت و نانوا با دیدن آن نه تنها نانی به من نداد بلکه جلوی مردم هم مرا مسخره کرد و من شرمنده شدم.

    شیخ گفت: اشکالی ندارد حالا ناراخت نباش، این بار به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن مقداری علوفه و کاه و جو برای اسب های مان تهیه کنی.

    طلبه دوباره به بازار علوفه فروشان رفت اما آن ها نیز با دیدن سنگ چیزی به او ندادند و کلی هم مسخره اش کردند.

    جوان با ناراحتی بیش تری پیش شیخ بهائی برگشت و ماجرا را برای او تعریف کرد.

    شیخ بهایی به حرف های او گوش داد و گفت: خیلی ناراحت نباش، حالا همین سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را امانت بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون به این مبلغ نیاز دارم.

    طلبه جوان گفت: با این سنگ به من، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پولی قرض می دهند؟

    شیخ گفت: یک بار دیگر امتحان کن که ضرر نمی کنی.

    طلبه جوان با ناراحتی و بی میلی سنگ را بر داشت و به طرف بازار زرگران و طلا فروشان راه افتاد و دکانی که شیخ گفته بود را پیدا کرد.

    او وارد دکان شد و گفت: این سنگ را به امانت بگیر و صد سکه به من قرض بده.

    مرد زرگر با تعجب به طلبه جوان و سنگ نگاه کرد و سنگ را از او گرفت و گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم، سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.

    پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.

    ماموران طلبه را گرفتند و می خواستند با خود ببرند، او که نمی دانست دلیل این کار چیست مدام از زرگر و ماموران می پرسید که جرم من چیست؟

    صاحب دکان به ماموران اشاره کرد تا دست نگه دارند و بعد رو به طلبه جوان گفت: آیا می دانی این سنگ چیست و چه قدر ارزش دارد؟

    طلبه جوان با آشفتگی گفت: نه نمی دانم، مگر این سنگ چه قدر می ارزد؟

    زرگر گفت: ارزش این سنگ که گوهری گران بهاست، بیش تر از ده هزار سکه است، راستش را بگو، مشخص است که تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، حالا چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟

    طلبه ی جوان که از ترس و تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد که این سنگ حتی ارزش یک نان را داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام، این سنگ را شیخ بهائی به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم، اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.

    ماموران برای این که مطمئن شوند همراه طلبه نزد شیخ بهائی رفتند، شیخ با دیدن آن ها حرف طلبه را تایید کرد و به ماموران دستور داد تا جوان را رها کنند و از آن جا بروند.

    منبع مطلب : www.coca.ir

    قدر ، زر ،زرگر شناسد ، قدر ، گوهر گوهری

    قدر ، زر ،زرگر شناسد ، قدر ، گوهر گوهری

    ضرب المثل ها آئینه ای از زندگی است که توسط فردی یا افزادی تولد یافته و چون با ویژگی های

    جامعه همساز و دمساز بوده پرورش یافته و در دل زندگی جای گرفته و جاری و ساری و پذیرفته شده

    است . بنابراین هر ضرب المثلی بنا به مقتضیاتی پدیدار شده و به مناسبی می توان گفت و نتیجه گرفت

    منجمله :

    قدر زر، زرگر شناسد / قدر ، گوهر ، گوهری

    عبارت ساده تر می توان گفت ارزش هر چیزی را هر کس در حوزه کاری و فعالیت خود می داند،

    مثلا قصاب و نانوا تفاوت بین سنگ و گوهر را نمی توانند تشخیص دهند. یعنی قدر و ارزش هر کار و

    هنری را خبره و هنرمند در آن می داند.

    تا وقتی سلامتی داریم نمی فهمیم ‌یک دندان خراب ، یک سردرد ، یک دیسک کمر می‌توانند چه

    روزگاری از آدم سیاه بکنند .

    هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ،

    وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در‌کار نیست .بنابراین در مورد ارزش و قیمت

    چیزی که درباره آن هیچ اطلاعاتی نداریم ؛ سخن نگوییم .

    می گویند :مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری آمد و شروع كرد به بدگویی از صوفیان.ذوالنون

    انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر

    و ببین قیمت آن چقدر است؟!

    مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ كس حاضر نشد بیشتر از یك سكه نقره برای آن

    بپردازد…

    مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف كرد.

    ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر

    است ؟!

    در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سكه طلا می خریدند!!!

    مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

    پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست

    فروشان از این انگشتر جواهر است.

    قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری

    نتیجه اخلاقی از داستان:

    اینکه انسان ها عموما صاحب استعدادهای خوب و عالی هستند ولی قدر انسان های خوب و ارزشها را

    آدمهای شریف و ارزشمند می شناسد مثل زرگر که قدر زر را خوب می داند.

    پس نباید هیچ انسانی را دست کم گرفت، چون شاید در وی چنان استعداد و صلاحیت باشد که اگر زمینه

    برایش مساعد گردد تا استعدادهای خویش را نشان دهد فرد مفیدی برای جامعه خواهد بود . پس؛

    قدر زر زرگر شناسد ( بداند )، قدر گوهر گوهری

    قدر حسنت جامی صاحب هنر دانست و بس /

    قیمت جوهر کسی نشناسد الا گوهری ( جامی )

    خزف فروش ندانست قدر گوهر ما / بهای لعل گرانمایه گوهری داند

    حکیم شفائی

    گرت دلیست به معشوق و دلستانی ده /

    کــه قــدر گوهــر یکـدانـه گــوهــری دانـد ( مشتاق)

    نیم مست

    نیم مستم کردی ای ساقی منه ساغر ز دست /

    یا مده می یا مرا چون چشم خود کن مست، مست

    کاش دیگر دست من گیری که افتادم ز پا /

    کاش دست از ناز برداری که من رفتم ز دست

    ای رقیب ار با تو بعد از این نه آن باشد که بود/

    یا از این پس با من شیدا چنین باشد که هست

    گر بسوزد خرمنم گردون ، شوم خاک درش /

    آ ور رود بر باد خاکم در رهش خواهم نشست

    (قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری )

    قدر گل بلبل بداند قدر می را می پرست…

    ( عماد خرااسانی )

    به ذکر داستان دیگری می پردازیم :

    داستان شیخ بهائی و جوان

    روزی جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای

    آدم، آب و نان نمی شود و کسی از درس خوانی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت ؛ عایدی

    ندارد. !

    شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو

    چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت

    نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد

    ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.

    پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟

    نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.

    شیخ گفت: اشکالی ندارد . پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است

    سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد

    ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد

    و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار

    صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به

    من قرض بده که اکنون نیاز دارم. جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت

    آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. جوان با بی میلی و به احترام شیخ به بازار

    صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل

    سد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان

    انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او

    چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به د کان بازگشت.

    ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟

    مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟

    پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟

    زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی

    منبع مطلب : bahariran.com

    میخواهید جواب یا ادامه مطلب را ببینید ؟
    مهدی 7 روز قبل
    4

    بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟

    برای پاسخ کلیک کنید