معنی خوان نعمت
مهدی
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
معنی خوان نعمت را از این سایت دریافت کنید.
معنی خوان
معنی واژهٔ خوان در لغتنامه دهخدا به فارسی، انگلیسی و عربی از واژهیاب
خوان
لغتنامه دهخدا
خوان . [ خوا / خا ] (اِ) طبق بزرگی را گویند که از چوب ساخته باشند چه طبق کوچک را خوانچه گویند. (برهان قاطع). سفره ٔ فراخ و گشاده . (ناظم الاطباء). سماط. ابوجامع :
همی از آرزوی ... خواجه را گه خوان
بجز رونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی .
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهاربودی همانا براه .
ابوشکور بلخی .
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده
با برّگان و حلوا شفتالوی کفیده .
ابوالعباس .
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه .
دقیقی .
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک .
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان .
فردوسی .
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند از گمانها فزون .
فردوسی .
همانا که بی نعمت او بگیتی
در این سالها کس نیاراست خوانی .
فرخی .
بزرگیی چه بود بیش از این قدرخان را
که با توهمچو ندیمان تو نشست بخوان .
فرخی .
من می نخورم تا نبود بر دو کفم جام
یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه .
منوچهری .
خوردن را خوانی نهادند سخت نیکوی با تکلف بسیار و ندیمانش بیامدند. (تاریخ بیهقی ). و در این صفه خوانی نهاده بودند سخت بزرگ . (تاریخ بیهقی ). آداب طعام خوردن ... دویم آنک سفره نهد بر خوان که رسول علیه السّلام چنین کرده است که سفره از سفر یاد دهد و نیزبتواضع نزدیکتر بود پس اگر بر خوان خورد روا بود که از این نهی نیامده است . (کیمیای سعادت ).
گرچه بر خوانند هر دو لیک نتوان از محل
بر فراز خوان مگس راهمچو اخوان داشتن .
سنایی .
مرا بریش همی پرسدای مسلمانان
هزار بار بخوان من آمده بی ریش .
انوری .
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسه سر کاسه بود سفره ٔ خوان را.
انوری .
افزار ز پس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان .
خاقانی .
چرخ آن دو قرص زرد و سفید اندر آستین
آمد بر آستانش و بر خوان او نشست .
خاقانی .
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی .
گرم نیست روزی ز خوان کسان
خدایست رزاق و روزی رسان .
نظامی .
مرا که چون بسخن خوان نظم آرایم
بود نواله ٔ او جدی و سفره ریزه جدی .
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل وداسمان .
مولوی .
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق .
مولوی . - امثال :
او خوان نهاد و دیگری دعوت خورد .
به آن زودی که دست از خوان بدهان رسد به من رس ، نظیر: آب اگر در دست داری زمین بگذار و پیش من بیا.
برخوان نانهاده آفرین واجب نشود ، نظیر: کار ناکرده تحسین ندارد.
بخور نان خود بر سر خوان خویش .
خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خرده ٔ انبان خود لذیذتر، نظیر: نان خود خوردن بهتر از حلوای دیگران خوردنست .
خوان خود خوردن و حلیم حاجی رمضان هم زدن ، نظیر: نان خود خوردن و حلیم حاجی رمضان هم زدن . این مثل درباره ٔ کسی بکار می رود که بدون داشتن منفعتی از سر و جان برای دیگری می کوشد.
خوان درویش بشیرینی و چربی بخورند .
خوان نیامده ولی از بویش پیداست که چیست ؛ درباره ٔ اموری بکار می رود که مقدمه ٔ آن از نتیجه خبر می دهد.
- بر خوان نشستن ؛ بر سفره نشستن . (ناظم الاطباء).
- بر خوان نهادن ؛ به روی سفره نهادن :
بر خوان سینه از دل بریان نهاده ایم .
اوحدی (از آنندراج ).
- تنگ خوان ؛ بدسفره . کنایه از خسیس :
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی
که بد میزبانی و بس تنگ خوانی .
ناصرخسرو.
- خوان آسمان ؛ کنایه از آسمان :
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرض رفعت جنت صف نعالش .
خاقانی .
- خوان افکندن ؛ خوان فکندن . سفره گستردن :
مگر افکند عشق خوان کرم
که کردند هم کاسه لا و نعم .
ظهوری (آنندراج ).
- خوان الوان ؛ سفره ٔ رنگین :
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .
سعدی (گلستان ).
- خوان انداختن ؛ سفره پهن کردن :
ای از تو بر اهل تخت اکلیل سبیل
گر ذکر جمیل است وگر قدر جلیل
لطف تو بمهمانی ارباب خرد
انداخته خوان از سخن خوان جلیل .
ظهوری .
- خوان انعام ؛ سفره ٔ بخشش . سفره ای که برای انعام و بخشش می گسترانند :
پس ترا منت ز مهمان داشت باید بهر آنک
می خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن .
ابن یمین .
- خوان برآراستن ؛ کنایه از سفره انداختن . (ناظم الاطباء) :
برآراست خوان از خورش یکسره .
فردوسی .
- خوان تهی ؛ سفره ٔ خالی :
آنچه در این مائده ٔ خرگهی است
کاسه ٔ آلوده و خوان تهی است .
نظامی .
- خوان احسان ؛ خوان کرم . (یادداشت مؤلف ).
- خوان اخوان الصفا ؛ سفره ٔ برادران . کنایه از سفره ای است که در آن همرنگی و عدم تکلف باشد. کنایه از عدم تکلف :
گه از سوز جگر در سور سرّ دلبران بودن
گه از راه صفت بر خوان اخوان الصفا رفتن .
خاقانی .
- خوان جود ؛ سفره ٔ سخا. سفره ٔ کرم :
هرکه آید در وجود از خوان جودت نان خورَد
آز غایب بود از آن شد آیت من غاب خاب .
سیف اسفرنگی .
- خوان جهان ؛ سفره ٔ جهان . کنایه از عالم :
قوتم از خوان جهان خون دل است
زله ٔ همت از این خوان چه کنم ؟
خاقانی .
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست .
خاقانی .
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاوس مگس ران بخراسان یابم .
خاقانی .
- خوان چیدن ؛ مقابل خوان گستردن :
برو ناصح بچین خوان نصیحت
که گوشم امتلای پند دارد.
ظهوری (از آنندراج ).
- || سفره آراستن .
- خوان دل ؛ کعبه . خانه ٔ کعبه . (ناظم الاطباء).
- || ضمیر. سفره ٔ دل :
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده ام .
خاقانی .
- خوان در هم چیدن ؛ مقابل پهن کردن :
خوان تعریف بهار وصل در هم چیده ام
درتموز هجر مغز استخوان آورده ام .
خوان نعمت
معنی خوان نعمت - معانی، لغت نامه دهخدا، فرهنگ اسم ها، فرهنگ معین و عمید، مترادف و متضاد و ... در فرهنگ لغت آبادیس - برای مشاهده کلیک کنید
خوان نعمت
خوان نعمت پیشنهاد کاربران
ترتیب: قدیمیجدیدرای موافقرای مخالف
Arash_mrb١٧:٠٠ - ١٣٩٩/٠٧/٢٧ سفره نعمت
گزارش25 | 1
مشاهده پیشنهاد های امروز
معنی یا پیشنهاد شما
+ افزودن عکس و لینک
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟