نگارش پنجم درس 13
مهدی
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
نگارش پنجم درس 13 را از این سایت دریافت کنید.
نگارش پنجم درس سیزدهم
نگارش پنجم درس سیزدهم جواب درس 13 نگارش پنجم درس سیزدهم : روزی که باران می بارید املا و واژه آموزی صفحه 68 نگارش پنجم 1 مانند نمونه، با توجه به
نگارش پنجم درس سیزدهم - هوم درس
خانه
نگارش پنجم درس سیزدهم
نگارش پنجم درس سیزدهمجواب درس 13 نگارش پنجم
جواب: 1قاب عکس،2 رهگذر،3 مغازه، 4صاحب، 5پیغام، 6دکان، 7 کاغذ، 8 صاحب الزمان، 9مشغول، 10 غرق تفکر
3 معنی هر واژه را بنویسید و هر یک را در جمله های به کار ببرید.»روان نویس «یعنی:جواب: کسی که روان می نویسد.
جمله:استاد، روان نویسش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
»نامه نویس «یعنی:جواب: کسی که نامه می نویسد.
جمله:او سواد نداشت و برای نامه نوشتن برای فرزندش باید نزد نامه نویس می رفت.
درک متن صفحه 70 نگارش پنجمالف) جمله های زیر را با دقت بخوانید و به ترتیب درست، شماره گذاری کنید.
(6) صاحب مغازه پرسید: »نردبان چه؟« طوطی ها عاشق نردبان هستند.
(10) به محض اینکه تاب بخورد، حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد.
(15) صاحب مغازه با تعجب گفت: »واقعا متأسفم، حتی یک کلمه هم حرف نزد؟«
(1) فردی یک طوطی خرید؛ اما روز بعد، آن را به مغازه برگرداند.
(4) فرد یک آینه خرید و رفت.
(16) فرد پاسخ داد: »چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی پرسید: مگر در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟«
(12) وقتی روز چهارم خریدار وارد مغازه شد،
(2) به صاحب مغازه گفت: »این پرنده صحبت نمیکند«.
(13) چهره اش کامال تغییر کرده بود.
(3) صاحب مغازه پرسید : »آیا در قفسش آینهای هست؟ طوطیها عاشق آینهاند«.
(7) فرد یک نردبان خرید و رفت.
(14) او گفت: »طوطی مرد!«
(11) فرد با بیمیلی یک تاب خرید و رفت.
(9) صاحب مغازه برای سومین بار پرسید: »آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خوب مشکل همین است«.
(5) او روز بعد بازگشت و گفت: »طوطی هنوز صحبت نمیکند«.
(8) اما روز سوم باز هم آن فرد آمد.
جواب صفحه 71 نگارش پنجمب) پس از مرتب کردن جمله ها به سؤالات زیر پاسخ دهید.1 دلیل مرگ طوطی چه بود؟جواب: غذا نخوردن.
2 طوطی چه کارهایی می تواند انجام دهد؟جواب: طوطی می تواند روی طناب یا نردبان، حرکات نمایشی اجرا کند و سخن دیگران را تقلید کند.
جواب صفحه 72 نگارش پنجمیکی از متن های ناتمام زیر را انتخاب کنید و نوشته را ادامه دهید.1 با خود گفتم: اگر دست باد، گیسوی درختان را شانه بزند و آنها را پریشان کند، آنگاه …
2 با قامتی بلند و کشیده، سوار بر اسب از جادهی خاکی میان درختان میگذشت …
3 روزی دست در دست عصای پدربزرگ گذاشتم و با آن مسیری را پیمودم، اول حس کردم عصا در دستم جا نمیگیرد ولی کمکم او دست مرا گرفت و …
4 من داشتم راهم را میرفتم که ناگهان برگی از درخت بر سرم افتاد.اول نفهمیدم که برگ است، فقط حس کردم چیزی به سرم برخورد کرد، دستی بر سرم کشیدم و …
5 چند سالی بود که او را میشناختم و میدانستم دوست قابل اعتمادی است؛اما نمیدانستم چه شد که به چنین کاری دست زد. حاال من مانده بودم که چگونه این مسئله را …
6 از راهی می گذشتم، صدایی توجه مرا جلب کرد. ایستادم. بعد از چند ثانیه سکوت، به طرف صدا رفتم. به چاهی برخوردم. صدای زوزهی سگ از درون چاه میآمد. نگاهی به اطراف انداختم
و … جواب: مورد 4
دیدم برگی از روی سرم بر زمین افتاد. بعد از چند ثانیه بر روی سرم کمی آب ریخت. چند ثانیه همانجا ماندم. بعد با خود زمزمه کردم:( شاید باران آمده است). اما وقتی سرم را بالا کردم دیدم لوله ی آب یک خانه است که دارد آب چکه می کند و بر روی سرم آب می ریزد. بعد از ده دقیقه که در خیابان داشتم قدم می زدم، دیدم مردم دارن من را نگاه می کنند، می خندند و پشت سر من پچ پچ می کنند. من احساس کردم امروز روز بد شانسی من است.
یا جواب های ارسالی:
جواب: یک طناب دیدم طناب را داخل چاه انداختم سگ را بیرون آوردم پای او زخمی بود من لباس خود را پاره کردم و پای سگ را بستم خیلی خوش حال بودم که به سگ بیچاره کمک کردم و با خود گفتم یک روزی خدا جواب این کار م را می دهد چند روز گذشت و من دچار مشکل شدم و خدا به من کمک کرد.
داستان برگ
جواب:دیدم برگی از روی سرم بر زمین افتاد. بعد از چند ثانیه بر روی سرم کمی آب ریخت. چند ثانیه همانجا ماندم. بعد با خود زمزمه کردم:( شاید باران آمده است). اما وقتی سرم را بالا کردم دیدم لوله ی آب یک خانه است که دارد آب چکه می کند و بر روی سرم آب می ریزد. بعد از ده دقیقه که در خیابان داشتم قدم می زدم، دیدم مردم دارن من را نگاه می کنند، می خندید و پشت سر من پچ پچ می کنند. من احساس کردم امروز روز بد شانسی من است.
درس چهاردهم||| 0 نظر
هدیه جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
برچسبها:گام به گام نگارش پنجم ,
دیدگاه شما
موضوعات دستهبندی نشده پایه هشتم چهارم ابتدایی سوم ابتدایی ششم ابتدایی پنجم ابتدایی پایه هفتم پایه دهم پایه نهم پایه دوازدهم پایه یازدهم آخرین مطالب
سوالات فصل پنجم روان شناسی یازدهم
سوالات فصل چهارم روان شناسی یازدهم
سوالات فصل سوم روان شناسی یازدهم
سوالات فصل دوم روان شناسی یازدهم
سوالات فصل اول روان شناسی یازدهم
سوالات متن درس پنجم تاریخ دهم با جواب
سوالات متن درس چهارم تاریخ دهم با جواب
سوالات متن درس سوم تاریخ دهم با جواب
سوالات متن درس دوم تاریخ دهم با جواب
سوالات متن درس اول تاریخ دهم با جواب
کلاس دهم
درسنامه آموزشی فارسی کلاس پنجم درس 13: روزی که باران میبارید
درست و نادرست (صفحهٔ 102 کتاب درسی) | درک مطلب (صفحهٔ 102 کتاب درسی) | واژه آموزی | تصویرخوانی و صندلی صمیمت | بخوان و حفظ کن: بال در بال پرستوها | خوانش و فهم (صفحهٔ 105 کتاب درسی) | واژه نامه
درس 13: روزی که باران میبارید
آخرین ویرایش: 17:33 1401/01/15
گزارش خطا 102875 فارسی
ستایش: ای همه هستی ز تو پیدا شده
فصل 1: آفرینش درس 1: تماشاخانه درس 2: فضلِ خدا
فصل 2: دانایی و هوشیاری
درس 3: رازی و ساخت بیمارستان
درس 4: بازرگان و پسران
درس 5: چنار و کدوبُن
فصل 3: ایرانِ من درس 6: سرود ملی
درس 8: دفاع از میهن / رئیس علی / وطن دوستی
فصل 4: نام آوران
درس 9: نام آوران دیروز، امروز، فردا / سرای امید
درس 10: نامِ نیکو
درس 11: نقشِ خردمندان
درس 12: درس آزاد / فردوسی، فرزند ایران / بوعلی و بانگ گاو
فصل 5: راه زندگی
درس 13: روزی که باران میبارید
درس 14: شجاعت درس 15: کاجستان فصل 6: عِلم و عَمل
درس 16: وقتی بوعلی کودک بود
درس 17: کار و تلاش نیایش
پاورپوینت دوره آموزشی، فارسی پنجم دبستان
مدرس: سیدمحمد جعفری
مدت دوره: 287 اسلاید (17 فایل)
علوم تجربی
1762 تست 123,340 تومان
مطالعات اجتماعی
1114 تست 77,980 تومان
فارسی
2031 تست 142,170 تومان
هدیههای آسمانی
545 تست 38,150 تومان
ریاضی
1988 تست 139,160 تومان
قرآن
119 تست رایگان
چند روز بود که امید، بعد از ظهرها به دکّان قابفروشی پدر بزرگ میرفت و آنجا مینشست تا پدربزرگ، بیاید. قابهای کوچک بزرگ چوبی و فلزی، دیوارهای دکّان را پوشانده بود. در بعضی از قابها، عکسهای قشنگی دیده میشد. رهگذران، بیاختیار میایستادند و آنها را تماشا میکردند.
امید برای کمک کردن به پدر بزرگ، صندلی کوچکی، زیر پا میگذاشت و با دستمال، قابهایی را که دستش به آنها میرسید، تمیز میکرد. او از این کار بسیار لذّت میبرد؛ مخصوصاً از تمیز کردن قابهایی که در آنها تصویری از باغ و بوستان و دشت و کوهستان بود. او از نگاه کردن به این تصویرهای زیبا، لذت میبرد و با خود فکر میکرد که هیچ جا دیدنیتر از مغازهٔ پدریزرگ نیست.
در یکی از روزها، رهگذری پشت شیشهی مغازه ایستاد. امید انتظار داشت که او هم مثل بسیاری از رهگذران، نگاهی به قابها بیندازد و زود بگذرد؛ ولی او نرفت و آرام، وارد مغازه شد. امید که مشغول تمیز کردن قابها بود، از روی صندلی کوچک پایین آمد؛ دستمال را کنار گذاشت و پشت میز پدربزرگ ایستاد و به آن مرد، سلام کرد.
مرد بلند قد و عینکی، پس از جواب دادن به سلام او، لبخندی زد و پرسید: «صاحب مغازه کجاست؟».
امید در حالی که به کیف چرمی قهوهای رنگ مرد، نگاه میکرد، گفت: «قاب میخواستید آقا؟ من قیمت قابهای کوچک را میدانم، ولی اگر قاب بزرگ میخواهید، باید از پدر بزرگم بپرسید».
- این دکّان پدربزرگ توست، پسرم؟
- بله، آقا.
- میخواهم پیغامی از من به پدربزرگت برسانی.
- چه پیغامی؟
- به او سلام برسان و از قول من بگو: «مغازهی زیبایی دارید، ولی به نظر من این مغازه چیزی کم دارد».
امید، نمیدانست چه جوابی بدهد که مرد، خداحافظی کرد و رفت؛ اما آهنگ صدای گرمش در گوش امید، همچنان شنیده میشد.
چند دقیقه بعد پدر بزرگ آمد. روی صندلی نشست و پرسید: «چه خبر، پسرم؟ چند تا قاب فروختهای؟». امید در حالی که به گوشهای خیره شده بود، گفت: «چیزی نفروختم، ولی یک نفر آمد و برای شما پیغامی گذاشت».
پدر بزرگ پرسید: «کی بود؟ چی گفت؟»
امید که به میز تکیه داده بود، گفت: «او را نشناختم. تا به حال او را ندیده بودم. به شما سلام رساند و گفت که بگویم: مغازهی زیبایی دارید ولی این مغازه، چیزی کم دارد».
پدر بزرگ تا این حرف را شنید تکانی خورد و گفت: «یعنی چه؟ درست شنیدهای؟ او همین را گفت؟»
بله؛ همین را گفت؛ گفت: «که دکّان شما چیزی کم دارد».
پدر بزرگ، نگاهی به قابهای روی دیوار انداخت و زیر لب، گفت: «منظور او چه بوده است؟ چه چیزی کم دارد؟». بعد، رو به امید کرد و پرسید: «نگفت که باز هم میآید؟».
- حرفی نزد.
پدر بزرگ، آهی کشید و گفت: «خدا کند بیاید! دوست دارم بدانم که چه چیز کم داریم؟».
چند روز از آن ماجرا گذشت. عصر یک روز، باران به آرامی میبارید. امید و پدر بزرگ، در دکّان نشسته بودند. پدربزرگ، قاب عکسی را روی میز گذاشت و سرگرم تمیز کردن آن شد. امید هم روی صندلی نشسته بود و کتاب «داستانهای شاهنامهٔ فردوسی» را میخواند. همه جا ساکت بود. ناگهان، نگاه امید به خیابان افتاد. همان مرد بلند قد، پشت شیشهٔ بزرگ مغازه ایستاده بود.
امید با هیجان، ولی خیلی آرام گفت: «پدر بزرگ! پدربزرگ! همان مرد».
در این هنگام، مرد، دستگیرهی در را چرخاند و وارد دکّان شد. لبخندی زد و سلام کرد. پدربزرگ که به او خیره شده بود، جواب سلامش را داد و گفت: «بفرمایید. چیزی میخواستید؟».
سپس، پدربزرگ، برای او صندلی گذاشت و گفت: «بفرمایید، بنشینید».
مرد، روی صندلی نشست. کیف چرمیاش را باز کرد و کاغذ چهارگوش خوشرنگی از آن بیرون آورد. روی کاغذ، نوشته شده بود: «یا صاحب الزّمان، عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ».
مرد، کاغذ را روی میز گذاشت و گفت: «من، خوشنویس هستم و گهگاهی برای خودم کارهایی میکنم. این، یکی از کارهای من است».
پدر بزرگ با اشاره به امید گفت: «بیا پسرم، ببینم میتوانی بخوانی چه نوشته؟».
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟